فاطمه نفس مامان عشق بابافاطمه نفس مامان عشق بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فاطمه بهشت کوچک من

فدای دست و پا

قربون دست وپای تو...                                                      شاد شادشادم من   خوشحال خوشحالم من شاد و مهربونم واست آواز می خونم ریزه ریزه ملوسک   داره ده تا عروسک   عروسکای ناز نازی   با دخترم میرن بازی   بوس، بوس، بوس کنیم بچمونو لوس کنیم   بوس کنیم اون لپاشو   بوس کنیم...
29 مهر 1392

فاطمه و شیرین کاریهایش سری 2

فدای اون بلال خوردنت قربون اون چیبس سرکه نمکی خوردنت مادر بشه فای اون بازی کردنت جیگر فدای اون نقاشی کردنت   فدای اون سفره پاک کردنت بشم دختر مهربونم   فاطمه و بازی با حیوانات  این حیوونای بیچاره نه گوش دارن و نه دم همه رو دخملی با دندوناش کنده فدای اون تلاش و کوششت فدای اون کلیبس زدنت اولین باری که دخترم خودش غذا خورد اینم عاقبت غذا خوردن نوش جونت عزیزم   مامان فدات بشه به محض اینکه متوجه گرفتن عکس میشی همون حالت میمونی تا عکست گرفته...
29 مهر 1392

خاطره روز

سلام قند عسل مامانی الهی فدات بشم که بازم صبح وقتی شکوفه جون مربی مهدت تو رو از من تحویل بگیره بازم طبق روال هر زو کلی گریه کردی و بازم جدایی مامانی رو بهم ریختی و کلی ناراحت و نگران راهی سرکار شدم. دخترکم از این روزا می خوام برات بنویسم که از وقتی وارد مهد شدی سرماخوردی الهی برات بمیرم تو رو مریض و کسل نبینم روز ٥ شنبه رفتیم دکتر و روز جمه رفتیم دیدن دوست بابایی آقای اولیائی که خدا بهشون بعد از ١٢ سال یه دختر کوچولو و دوس داشتنی به نام آتنا خانم هدیه داده بود و تو کلی ذوق می کردی و همه چیز رو برمی داشتی و دوس داشتی همه جا رو زیر و رو کنی بعد از برگشت توی مسیر با بابایی برات کلاه نقاب دار خریدم و کفش سوت سوتی که خیلی دو...
29 مهر 1392

ویروسی شبیه سرخک

سلام عزیز مامان الهی برات بمیرم که مریض شدی کلی بهونه گیر شدی و از غذا خوردن افتادی دقیقا روز ٥ شنبه که ماه گرد تولدت بود و ١٤ ماهگی شدی ویروسی شبیه سرخک گرفتی مامانی برات بمیره آخه یکدفعه افت کردی و صورت زیبات کوچولو شده انشالله هر چی زودتر خوب بشی فرشته معصوم مادر عاشق نشستن روی بلندی اینجا مامان رو کلی ترسونی و شوکه شدم از دیدن این دونه ها  رفتن به مطب دکتر غفوریان رفتن به تیراژه خوردن غذا در پیتزا بوف تا آماده شدن  غذا با دوربین سرگرم بودی فدای اون همه ورجک بازیت بشم گل دخترم ...
29 مهر 1392

خاطره روز

سلام عزیزم        بازم یه روز دیگه شد و اومدم از خاطرات ٢ روز تعطیلی مامان و بابا و پیش هم بودن رو برات ثبت کنم تا با خوندنش در بزرگی بدونی که چقدر هم شیرین و هم شلوغ بودی روز ٥ شنبه و جمعه مشغول خونه تکنونی در حد تیم ملی بودیم و تو هم کلی ذوق می کردی که از همه فرصتا داری به نحو احسن استفاده می کنی و برای خودت ریخت و پاش می کنی و کسی بهت کاری نداره البته بشترین هدف مامان از خونه تکونی پیدا شدن النگوی دخملی بود که متاسفانه پیدا نشد که نشد. البته از فرش شستن شروع شد   و تا الان که هنوز هم پهن نشده کلی بالا پشت بوم آب بازی کردی و خودت و لباساتو خیس کردی و لیز می خوردی و همه اش دس...
28 مهر 1392

14 ماهگیت مبارک

خداوند روز اول آفتاب را روز دوم دریا را روز سوم صدا را روز چهارم رنگ ها را روز پنجم حیوانات را روز ششم انسان را روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیز را نیافریده      پس تو را برای ما آفرید.... ...
28 مهر 1392

روزت مبارک دختر نازم

میلاد بانوی مهر و وفا، مظهر جود و سخا، حضرت معصومه علیهاالسلام مبارک باد . . . دختر یعنی برکت و رحمت ، یعنی شادی و نور ، و خداوند تنها تو را لایق این نعمت دانسته     تقدیم به همه دختران... همه آن موجودات پاک و الهی که وجودشان مایه حیات بشر است . . .   به ب هترین دختر   دنیا فاطمه همه آرزو ، دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . . ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم / ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد / نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم دست در دست حیا بگذار وکوشش ک...
28 مهر 1392

تولد تولد تولدت مبارک

٣١٥٣٦٠٠٠ ثانیه ٥٢٥٦٠٠ دقیقه ٨٧٦٠ ساعت ٣٦٥ روز ١٢ ماه و خلاصه تر: ١ سال از با تو بودن گذشت و من به اندازه ٣١٥٣٦٠٠٠ بار، ثانیه هایم را به نفس گرمت سپرده ام تا غرق در ردیای عشقت، زندگی را شادتر از همیشه به تصویر بکشم. چه زود گذشت... و چه شیرین و دلپذیر... طعم همه ثانیه ها را زیر دندان هایم حس می کنم و ... و لذت اشکی که به شوق بزرگ شدن تو، گاهی چشمم رو قلقلک می داد. مبراکت باد یک سالگیت   امروز 4مرداد ،  سال 91 در همین روز ، شب ساعت 1:45 دقیقه بامداد 91/5/4 دختر زیبا و خوشگلم زمینی شد.   ای دنیا خبر خبر دخمل مامان یک ساله شد.   *   بهترین لحظه ی زندگی من دیدن روی ماه تو خو...
28 مهر 1392

خرید برای دخملی

سلام قشنگ مامان بازم یه روز دیگه شد و مامان سر تو رو شیره مالید و مامان جون به صورت یواشکی جایگزین شد کنار تو در رختخواب و مامان اومد سرکار الهی فدات بشم امیدورام منو ببخشی بالاخره دیشب موفق به خرید کفش شدیم مبارکت باشه عزیزم    به محض پوشیدن کفش اونقدر تند تند و هیجانی راه می رفتی که چند بار خوردی زمین به همه مغازه ها سرکت می کشیدی من و بابا و خاله مرجان هم خوشحال و هم نگرانت بودیم که اتفاقی برات نیفته خیلی دوس داشتم دوربین داشتم و از این همه هیجانت عکس یا فیلم می گرفتم همیشه یادگاری می موند اصلا دیگه تو دوس نداشتی تو کالسکه ات بشینی فقط می خواستی بدو بدو کنی تا اینکه بابایی رو خسته کردی برای مسافرت شمال هم بر...
28 مهر 1392
1